آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
***
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.
***
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
***
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب
سهراب سپهری
سلام نن جون خوبی؟ بالاخره آپ کردیا. شعر قشنگیه اما دلیل انتخابتو نفهمیدم[سوال][متفکر] اما خب به هر حال بهتر از ننوشتنه[دست] منم از خوشحالیه تو خوشحالم[خنده][قهقهه] راستی اول شدم هورااااااا[هورا] بازم بهم سر بزن.[گل][گل][گل]